1.دخترخاله ام میخواست واسه بچه هاش بازی فکری بخره.گرون هم بودن.ده دوازده تا بزرگسال جمع شده بودیم دور غرفه ی بازی و داشتیم با اسباب بازی ها بازی می کردیم و دستورالعمل هاشون رو میخوندیم تا بالاخره یه بازی رو انتخاب کرد.فکر کنم فروشنده بعد از رفتن مون نفس راحت کشید.
2.قبلش رفته بودیم سینما و یه فیلم دیده بودیم که واسه بچه های 4 ساله مناسب بود.چرا روی پوستر فیلم ها برچسب رده ی سنی نمیزنن خب؟
3.مسافرت بودم و کلا یادم رفته بود کاپشنم رو با خودم بردارم و کل هفته رو با ژاکت زیر مانتو سر کردم و فهمیدم میشه بی کاپشن بود و نمُرد.عادت کردم به هوای سرد.
4.معلم کلاس زبانم کوچیکتر از منه.اولش حس خود کم بینی بهم دست داده بود ولی کم کم با خودم کنار اومدم که تو شرایطش رو نداشتی و اون تو شرایط مناسبی بوذه احتمالا.خودت رو با کسی مقایسه نکن.ازش خوشم میاد،دختر بامزه ایه.بلده چجوری کلاسو برگزار کنه و عاشق کلاسمم.دو ساعت کلاس رو نمیفهمم چطور میگذره.
5.دارم به این نتیجه میرسم که بعضی وقتا کلک زدن و وانمود کردن واسه پیشبرد کارت بد نیست.اگه به نتیجه ی مورد نظرمون برسیم واسه همه ی طرفین بُرده.
درباره این سایت