یادتونه قرار بود تیچر بشم؟ خب،قضیه از این قراره که چون از پس شهریه ی کلاس برنمی اومدیم من از کلاس انصراف دادم تا برادرم بره.فرداش یکی بهم زنگ زد و گفت ما دنبال معلم زبانیم و با مهدها همکاری میکنیم.تمایل دارین؟ منم گفتم آره و دو باری رفتم بهم یاد دادن چطور درس میدن و این هفته یه دمو رفتم مهد مورد نظر.طی روزهای منتهی به این روز،اون قدر اضطراب داشتم که درد پام برگشته بود و شب هم خوب نخوابیدم.
خلاصه،امروز بهم گفتن مهد مورد نظر منو نپسندیده.اون قدر خوشحال شدم که یادم نمیاد آخرین خوشحالی با این شدتم کی بوده:)
من محض تجربه ش این کار رو قبول کردم و همون یه روز تجربه برام کافی بود تا بفهمم من آدم درس دادن به کودک نیستم و الان معتقدم معلمی کار دیوونه هاست:)
به قدری احساس خلاصی میکنم و به قدری انرژی پیدا کردم که میخوام شروع کنم دوباره باشگاه رفتن و تو خونه ورزش کردن.
درباره این سایت