یه پست خوندم راجع به حادثه ی قطار نیشابور در سال 82.یادآوری هم کرده بودن که چند هفته قبلش زله ی بم اتفاق افتاده بود.یادم اومد اون موقع ها چقدر میترسیدم.یازده سالم بود خب.شبا که میخوابیدم به آوار فکر می کردم.چند هفته ای طول کشید تا بهتر بشم و به هیچ کس هم درباره ی نگرانیم نمی گفتم.یادمون نداده بودن.
چند هفته قبل رفته بودیم مهمونی خونه ی دخترخاله م.همون موقع ها که سلیمانی رو کشتن.راجع به همین موضوع داشتیم حرف می زدیم و لحن صدامون عوض شده بود و تن صدا بالا رفته بود.یهو دیدم بچه ی دو ساله ی دخترخاله م داره با تعجب نگاه مون میکنه.گفتم حالا بیایین در این مورد حرف نزنیم بچه داره میبینه.فکر نکنیم نمی فهمه.
کل عمرمون جلوی ما بچه ها اخبار گوش دادن.تو خیابون فحش های ناجور شنیدیم و دعوا و اعدام دیدیم.ایران کشور مناسبی برای یه بچه نیست.
درباره این سایت