بی عدالتی با انسان چه می کند؟درسته،خشمگینش میکنه.دلت میخواد بزنی طرفو له کنی یا اگه امکانش نباشه یه چیزی بشی که چون در بیشتر وقت ها امکانش نیست نگه میداری تو خودت و سر یه فرصت نامناسب خالی میکنی سر یکی دیگه.بدترین کار ممکن،چون باعث میشه این چرخه ادامه پیدا کنه و بشیم یه جامعه ی ناسالم و پرخاشگر.فکر میکنم بهترین کار این باشه که در همون لحظه عصبانیت مون رو نشون بدیم.تجربه ی من نشون میده اگه در برابر بی عدالتی و فضولی و وقاحت دیگران عکس العملی نشون ندی دفعه ی بد جری تر میشن و با پررویی بیشتری و بدتر از اون با دیگران رفتار میکنن.اینجا تو مقصری که باعث شدی یه چیز بد تو جامعه بیشتر بشه.
دیشب این ویدئو رو دیدم و با گریه رفتم خوابیدم.دوست داشتید ببینید.
خصوصی سازی تو ایران به این صورته که دو هفته س تلفن ما و اینترنت مون بدون هیچ دلیل و بدهی قطعه و هر روز تماس گرفتن و سر زدن به مخابرات فایده ای نداشته و آخر هم که اومدن وصلش کنن تلفن ما رو وصل کردن برای ده تا همسایه اون ورترمون.
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیراز
خیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)
از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به امید پولداری.
1.دخترخاله ام میخواست واسه بچه هاش بازی فکری بخره.گرون هم بودن.ده دوازده تا بزرگسال جمع شده بودیم دور غرفه ی بازی و داشتیم با اسباب بازی ها بازی می کردیم و دستورالعمل هاشون رو میخوندیم تا بالاخره یه بازی رو انتخاب کرد.فکر کنم فروشنده بعد از رفتن مون نفس راحت کشید.
2.قبلش رفته بودیم سینما و یه فیلم دیده بودیم که واسه بچه های 4 ساله مناسب بود.چرا روی پوستر فیلم ها برچسب رده ی سنی نمیزنن خب؟
3.مسافرت بودم و کلا یادم رفته بود کاپشنم رو با خودم بردارم و کل هفته رو با ژاکت زیر مانتو سر کردم و فهمیدم میشه بی کاپشن بود و نمُرد.عادت کردم به هوای سرد.
4.معلم کلاس زبانم کوچیکتر از منه.اولش حس خود کم بینی بهم دست داده بود ولی کم کم با خودم کنار اومدم که تو شرایطش رو نداشتی و اون تو شرایط مناسبی بوذه احتمالا.خودت رو با کسی مقایسه نکن.ازش خوشم میاد،دختر بامزه ایه.بلده چجوری کلاسو برگزار کنه و عاشق کلاسمم.دو ساعت کلاس رو نمیفهمم چطور میگذره.
5.دارم به این نتیجه میرسم که بعضی وقتا کلک زدن و وانمود کردن واسه پیشبرد کارت بد نیست.اگه به نتیجه ی مورد نظرمون برسیم واسه همه ی طرفین بُرده.
خودمو به خواب زده بودم تا از اتاقم بیرون نرم و با مهمون ها احوال پرسی نکنم،چون حالم خوب نبود.سرما خورده بودم و تقریبا دو هفته بود که با سردرد شدید از خواب بیدار می شدم که چند روز پیش اتفاقی فهمیدم فشارم هم پایینه.
بلند حرف میزدن و بعضی وقتا میخندیدن و منم می شنیدم.مامان بعضی وقتا وسط حرفاش می گفت من در این مورد نظرم چی بوده که نشون می داد خودش هم باهاش موافقه.زیاد از حرفای من مثال میزد.
امروز ظهر وقتی با بابا داشتن چای میخوردن مامان درباره ی صبح که رفته بود خونه ی مامان بزرگم حرف زد و بابا پرسید:"داداشت هم بود؟چی می گفت؟" و مامان جواب داد:"چرت و پرت.می گفت که نمیبینی فلانی از وقتی پسردار شده اصلا حالش بهتره و شادتره؟ (پسر فلانی 16 سالشه و بعد از اون هم یه دختر 8 ساله داره.) خودش که اون طوریه فکر میکنه بقیه هم مثل اونن." و بابا جواب داد:اه! ( واکنشی که سرزنش و بد اومدنش رو نشون میده.) و من داشتم فکر می کردم شما منو فمینیست بار آوردین.
تو خانواده همیشه بهم گفتن از این شاخه به اون شاخه نپر،چون من یک از شاخه پر قهار هستم.اما حرف هاشون فایده نداشت و در نهایت من الان کلی چیز بلدم که تو هیچ کدوم هم قوی نیستم:) اگه خانواده این قدر بهم حس گناه نمی داد از این همه شاخه عوض کردن،خیلی وقت بود که شادی بیشتری داشتم.حالا الان نمیخوام غر بزنم.اومدم یه ویدئو نشونتون بدم که کشف امروزم رو بفهمین:اگه هدف زندی شادی باشه،این دانشگاه رفتن و شغل پیدا کردن و درآمد تنها نیست که شادی برات میاره.بلکه دنبال کردن شور و شوق قلبیته که شادت میکنه.کم حرف میزنم فیلم رو زودتر ببینین.
قسمت اول فصل آخر گات رو دیدم.تهش یه سری جدید از HBO تبلیغ کرد به اسم چرنوبیل.پارسال کتابش رو خوندم.حتی لوگوی اسم فیلم هم همونی بود که تو کتاب نوشته بود:از هم پاشیدن همه چیز.
یکم از کتاب رو با هم بخونیم:
اون شروع کرد به تغییر کردن. و من هر روز انگاری با آدم دیگه ای روبرو میشدم.آثار سوختگی کم کم داشت خودشو نشون میداد:رو دهنش رو زبونش رو گونه هاش.اولش به نظر میرسید یه سری زخم جزئی باشن ولی بعد شورع کردن به بزرگ و پوسته پوسته شدن درست مثل یه لایه ی سفید.رنگ صورتش.بدنش.آبی.قرمز.خاکستری-قهوه ای.حس کردم همه ی این اتفاقا انگار داره واسه خودم میفته.
یادمه یکی بهم می گفت:تو باید بپذیری.این که اون دیگه شوهرت نیست!اون دیگه مرد محبوبت نیست.اون فقط یه تیکه گوشت رادیواکتیویه،اونم با بالاترین درصد آلودگی.نکنه میخوای خودکشی کنی؟
*************
راجع به دخترم بنویسین.بنویسین تا همه بدونن اون الان چهار سالشه و میتونه آواز بخونه و برقصه.رشد ذهنیش نرماله و از این نظر فرقی با بچه های دیگه نداره.فقط بازی هاش با اونا فرق میکنه.اون مدرسه بازی یا مغازه بازی نمیکنه.فقط بیمارستان بازی میکنه.به عروسکاش آمپول میزنه،واسشون دماسنج میذاره و بهشون سرم وصل میکنه.اگه مثلا یکی از عروسکا بمیره روش پارچه ی سفید میندازه.چهار ساله که با هم تو بیمارستان زندگی می کنیم.ما نمیتونیم اینجا تنهاش بذاریم.اون نمیدونه آدما تو خونه هاشون زندگی میکنن نه بیمارستان.وقتی واسه یکی دو ماه میریم خونه میپرسه:کی قراره برگردیم بیمارستان؟همه ی دوستاش اون جان.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
انتخاب یه بخش از کتاب واسه نوشتن خیلی سخت بود.همین چند خط یک ساعت وقت برد.ولی اگه کتاب رو بخونین امکان نداره گریه نکنین.امکان نداره فحش ندید به ت و ایدئولوژی و احتمالا تا یه هفته خواب چرنوبیل میبینین.
دارم کتاب جنس دوم رو میخونم و این فکر ولم نمیکنه که چقدر تحریف شده؟چقدر سانسور شده؟نمیتونم هم انگلیسیش رو بخونم،چون زبانم اونقدر خوب نیست.خود همین ترجمه ش هم اونقدر قلنبه سلنبه نوشته شده که روزی یکی دو صفحه بیشتر نمیتونستم بخونم.الان که جلوتر رفته ام و به قسمت های زیستی رسیدم فهمش راحتتره.
کاش یکی بود که هم فرانسه ش رو و هم ترجمه ی فارسیش رو خونده بود و می گفت که چقدر فرق میکنند.
چند روز پیش داشتم از کلاس برمیگشتم خونه.سوار تاکسی ای بودم که خطی همونجا بود و چون من تقریبا کل روزای هفته رو صبح ها بیرونم عادیه که همو بشناسیم.راننده هه گفت:خوبه با این همه خطر آقاتون میذارن هر روز بیایین بیرون!
من در کسری از ثانیه تو مغزم:آقاتون؟( یاد شباهنگ افتادم که نمیدونست منظور طرف باباشه یا همسرش)خطر؟اجازه میدن؟؟؟؟
-" چه خطری؟من همیشه با شماها میام." بهش فهموندم تو به عنوان یه راننده ی مرد نمیتونی هیچ غلطی بکنی.چون هزار جا ثبتی.
+"منظورم تصادف و این چیزاست."
پروردگارا!ما تهران زندگی نمی کنیم به خدا!جایی زندگی می کنیم که تصادف پنج ماه پیش یه پراید که کلی فوتی داشت تا چند ماه بحث روزشونه.
-"اگه بخوای این طوری نگاه کنی غذا هم نباید بخوری.ممکنه بپره تو گلوت خفه شی.یا تو خونه ای یهو نفست قطع شه یا قلبت بگیره.هرجایی ممکنه بمیری.دلیل نمیشه خودتو تو خونه حبس کنی.بعدم خانواده ی من تو کارام دخالت نمیکنن که نرو فلان جا،فلان کارو نکن."
بحث رو عوض کرد.
خیلی عصبانی بودم و سعی کردم با حداکثر ادبی که تو اون لحظه ازم خارج میشد جوابشو منطقی بودم و هنوزم فکر می کردم کافی نیست و مثال های غذا خوردن و توالت بدجوری تو سرم اسکی میرفتن.مثال هایی که مامانم همیشه ازشون استفاده میکنه و به طرز عجیبی عالی و قانع کننده ان و هی با خودم فکر کرم:من باید از اینجا برم.من باید از اینجا برم.برم یه جایی که مردم با فرهنگی داشته باشه و فکر نکنن که چون خرج خونه درآوردن با مرده،مجبوره از خونه خارج شه و بره به مبارزه با خطرها! و زن باید حبس شه تو خونه چون کاری نداره بیرون.
این تفکر هیچ دلیلی رو برای بیرون بودن زن از خونه نمیپذیره.حالا تو بیا دلت گرفته باشه و بخوای بری پیاده روی.حتما میخاریدی!
مامانم ده روزه مامان و بابابزرگم رو برده مشهد دکترهای مختلف و کارای خونه افتاده گردن من.نمیدونم واقعا چی بگم و کی رو مقصر بدونم.این خیلی بده که مردی پنجاه و خورده ای سنش باشه و بلد نباشه غذا بپزه یا هنوز بعد از 27 سال یاد نگرفته باشه اخلاق های دخترش رو.از دیشب که باهاش دعوام شده هنوز عصبانیم.از اتاقم کم خارج شدم و یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و احتمالا تا دو روز آینده هم همین طور باشم.
یاد بگیرین از پس کارای شخصی تون بربیایین مردها.مردسالاری شما رو علیل کرده،حواستون رو جمع کنین.آشپزی یاد بگیرین،یاد بگیرین از ماشین های ظرفشویی و لباس شویی استفاده کنین.یاد بگیرین اتو کنین.یاد بگیرین با دست ظرف و لباس بشورین.تمیزکاری یاد بگیرین.وقت دکترتون رو خودتون به حافظه بسپارین و وسط آشپزی دخترتون هم دخالت نکنین.
بعد از دو ماه دارم صحبت میکنم.این مدت تجربه ی حذف اینستاگرام خیلی جالب بود و بعدش هم کلی پادکست گوش دادم که یه جورایی به اثرات مدیا و اینترنت روی ذهن ربط داشت و من عمیقا درکشون می کردم.اگه علاقمند به شنیدن هستین تو هر برنامه ی پادکستی که دارین بی پلاس رو سرچ کنین.یه پادکسته که مغز کتاب هایی که خوندن رو برامون میگه.
تو این مدت یه مسافرت طولانی رفتم.میخوام از این به بعد بیشتر سفر برم.خریدن تجربه بیشتر از خریدن اشیا خوشحالم میکنه.چه خوب میشد اگه یه دوستی داشتم که مثل خودم به دیدن جاها علاقه داشت و البته مستقل بود تا بتونیم با هم بریم سفر.همیشه تو فیلما به این جور آدما حسودیم میشه.
ماه پیش یه مطلب نوشتم که نشد همون موقع پستش کنم.الان چکش کردم و دیدم پست کردنش الان شاید بی فایده نباشه اما مناسبتی نداره.در مورد ازدواج کودکان بود.
یک ویروسی تو این مدت که نمی نوشتم افتاده بود به جونم به نام:وبلاگمو حذف کنم.تنها لطفی که تونستم در حق وبلاگم کنم این بود که نیام سراغش و حالا این ویروس از بین رفته.البته که چون ویروسه از بین نمیره ولی فقط نیست.
اومدم تا یه تجربه به اشتراک بذارم.من چند ساله که اکانت اینستاگرام دارم ولی هیچ پستی ندارم.فالور هم ندارم و اساسا اکانت ساختم تا چند تا پیجی که دوس داشتم رو فالو کنم.حقیقتا هم پیج های خوبی ان و کلی چیز یاد گرفتم.هفته ی پیش نرم افزار رو از روی موبایلم پاک کردم.احساس می کردم گروگان گرفته شدم و هیچ تسلطی روی زندگیم ندارم.من همه ش دو ساعت در روز وقت صرف می کردم واسش و اونا هم پیج های مفیدی بودن نه پیتزا خوردن یه نفر،با این حال این حس چیزی نبود که بخوامش.
چهار روز اول حذف بعد از یه ذره کار کردن فوری موبایلم رو بر میداشتم و دراز میکشیدم رو تخت و به محض باز کردنش میفهمیدم که کاری باهاش ندارم چون اینستاگرام ندارم و دوباره برمیگشتم سرکار قبلی یا اگه تموم شده بود کتاب برمیداشتم میخوندم.من فهمیدم که معتاد شده بودم و خیلی از وقتمو تو اکسپلور میگذروندم.بعد از اون شروع کردم به شب لیست کارای روز بعدم رو نوشتن و انجام دادنش.هنوز خیلی از وقتم بهینه استفاده نمیکنم ولی دارم بهتر میشم.بعد از تجربه ی تلویزیون ندیدنم تو هفت هشت سال پیش این دومین تجربه ای بود که دیدم وقت آدم چطور میتونه آزاد بشه و همین طور خودش.
چند روز پیش تو کلاس زبان یه ویدئو دیدیم راجع به قدرت مدیا که چطور میتونه یه شناخت متفاوت از یه کشور به آدمهای دیگه بده و به نظرم اون ویدئو ادامه ی همین تجربه ی خودم بود.تجربه ی مشابه داشتین؟
1.وقتی از کاری خوشت نمیاد حاضری حتی خونه تی کنی که از انجام اون کار طفره بری.مثل امروز من که از جادکمه زدن واسه یه لباس طفره رفتم.این که میگن گاو رو پوست میکنه دمشو میذاره دقیقا منم.یه طرح انتخاب میکنم و پارچه رو میبرم و میدوزم و به جادکمه زدن که میرسم وا می مونم.همه ش ترس از خراب شدنش رو دارم.تو برش هم خطا کردم ولی الان ازش لذت میبرم،اما جادکمه هنوز برام کار تخصصی به نظر میرسه.
2.برگشتنی از باشگاه با ماشینی اومدم که راننده ش فامیل دور بود.من که سوار شدم داشت خطاب به مسافرها صحبت می کرد.پیرمردی که جلو نشسته بود هم باهاش بحث می کرد.وسط های راه داد میزد و فحش میداد.راننده نگه داشت و گفت پیاده شو.پیرمرده کمربند ایمنی راننده رو چسبیده بود و میگفت پیاده نمیشم.خانومه که کنار من نشسته بود گفت پیاده شو الان میزنن همو ما رو هم میزنن.وضع متشنجی بود.آخرش پیرمرده سوار ماشین دیگه ای شد.(هر چند راننده سعی کرد اون یکی راننده رو متقاعد کنه که سوارش نکن،نفهمه) به قول اون یکی مسافر،جنبه شو ندارین بحث نکنین.اینو تو روی خود راننده هه گفت:)
نکته ی جالب این بود که تو این تشنج،من نه ترسیده بودم نه عصبانی بودم.خیلی ریلکس به این دعوا نگاه کردم و حتی یه جورایی لذت بردم.نمیدونم چرا اما من از عصبانی کردن دیگران لذت میبرم.به خصوص وقتی با منطق طرف رو از کوره درببرم و بذارم برم دیگه اوج لذتمه:) اون موقع فکر می کردم اثر ورزشه اما الان این احتمال رو هم میدم.
امروز یه روز پاییزی واقعیه.سرد و ابری با کمی باد سرد و درختی که به نسبت دیروز شده.بابای شوهر خاله م دیروز مرد.شوهرخاله م با بابام نزدیکه و برای همین دیروز مامان و بابام باهاش رفتن غسال خونه تا بدن رو اونجا بذارن که فردا دفنش کنن.من هم با اونا بودم.کلاس بودم و بعد از تموم شدن کلاس اومدن دنبالم و رفتیم قبرستون.تو ماشین نشستیم تا با آمبولانس از شهر دیگه برسن.هوا تاریک بود که رسیدن.من کلا چند بار با مرگ مواجه شدم:پدرهای سه تا از دوستام،دخترعموم و عروس عموم و آخریش دو هفته قبل که به عروس خاله م برای پدرش تسلیت گفتم و این مواجه ی کمم با مرگ باعث شده تو تسلیت گفتن بد باشم.تو مرگ پدر دوست صمیمیم وقتی بهش تسلیت گفتم منم زار زار باهاش گریه کردم.
دیشب بعد از برگشت از سردخونه،من همین طور اشک هام میومد.خوبه که شب بود و دیده نمیشد.شوهرخاله م داشت در مورد آخرین باری که تو بیمارستان باباش رو دیده میگفت.که دو روز بود نمیرفته بیمارستان چون مطمئن بوده اگه باباش اونو ببینه بعدش حتما میمیره.چیزی که واقعا اتفاق افتاد.من تعجب می کردم که چرا گریه ش نمیگیره،چرا صداش نمیلرزه؟شاید قبلا گریه هاشو کرده.بعد گفت برادر کوچیکه ش که نظامیه داده چند نفر از بیمارستان قبلی باباش رو بازداشت کرده ان و الان یه هفته س بازداشتن.چون موقع جابجایی به بیمارستان دیگه ای هرچی مسئول آمبولانس گفته بیایین بگین شدت اکسیژنش چند بوده تا همونو براش بذاریم نیومدن.گفتن به ما ربطی نداره و آخر هم یه آدمی که مسئولیتش نبوده اومده بهشون گفته.گلوی باباش رو هم زخم کرده بودن و من تاسف خوردم واسه مریض های دیگه ای که تو بیمارستان ها این اتفاق ها براشون میفته اما چون قدرتی ندارن نمیتونن کاری کنن.چرا مسئولیت پذیر بودن واسه آدما سخت شده؟
نمیدونم برم خاکسپاری یا نه
در حدی بدبختم که نه تنها سرویس اینترنتم جمعه تموم میشه و چند روز هم هست از جهان واقعی قطع مون کردن،بلکه یه بیشعوری که امیدوارم بره زیر تریلی، سیم تلفن مون رو از باکس توی کوچه کلا کشیده بیرون و با توجه به خدمات بی نظیر مخابرات،احتمالا قراره تا ماه آینده تلفن و نت قطع باشه اونم برای کسی که کارش با اینترنته.حالا از خیر تفریحات میگذریم.
اینو شنیدین که میگن مردم نیستن که دارن اموال عمومی رو تخریب میکنن؟شاید هم خودتون طرفدار این حرف هستین.من معتقدم اون بی شعورها ما هستیم.خود ما مردم معمولی.ما اون مردم متمدنی نیستیم که زاده ی نسل کوروش و خشایار و آتوسا هستن.ما اون مردمی هستیم که توی خیابون تف میکنیم،روکش صندلی اتوبوس رو پاره میکنیم و با ماژیک شر و ور مینویسیم.همونا که بلد نیستیم صف وایسیم و احساس زرنگی می کنیم.همونا که تو خیابون به یه زن متلک میگیم و حس میکنیم تفریح کردیم.همونا که با موتور تو پیاده رو ویراژ میدیم.چطور فکر می کنین ما نمیتونیم موقع عصبانیت با چوب حمله کنیم به بانک ها و آدمها و ماشین ها؟نمیتونیم آتیش بزنیم به همه چی؟
من در مورد اسلحه فکر می کردم خب فقط پلیس اسلحه داره تا وقتی یاد حرف یه دوستم افتادم که میگفت ما تو عزاداری ها تیر هوایی میزنیم.این اولین مواجهه ی من با اسلحه در کشوری بود که اسلحه داشتن جرمه.هنوزم امیدوارم مردم نباشن که به هم شلیک کردن و حتی امیدوارم پلیس هم نباشه ولی نمیتونم فکر نکنم که این آتش سوزی ها و خرابی ها فقط کار به اصطلاح ارازل باشه.به نظرم مردم اونقدری دیدن که حتی اگه دفعات قبل ارازل بودن الان با کیفیت کپی کنن.بی توجه به همشهری و هم وطن شون و صرفا برای تخلیه ی خشم.
+گرون شدن بی خبر بنزین و خر فرض کردن مردم و مجلسی که دیگه در راس امور نیست،مجلس سه نفره ی شاهانه برای تصمیم گیری و دیدن مرگ دموکراسی،قطع شدن نت و تعطیل شدن کارت مصادف بشه با قطع ارتباط موقت با تنها دوستت،به نظرتون حال آدم چطور میشه؟
یادتونه قرار بود تیچر بشم؟ خب،قضیه از این قراره که چون از پس شهریه ی کلاس برنمی اومدیم من از کلاس انصراف دادم تا برادرم بره.فرداش یکی بهم زنگ زد و گفت ما دنبال معلم زبانیم و با مهدها همکاری میکنیم.تمایل دارین؟ منم گفتم آره و دو باری رفتم بهم یاد دادن چطور درس میدن و این هفته یه دمو رفتم مهد مورد نظر.طی روزهای منتهی به این روز،اون قدر اضطراب داشتم که درد پام برگشته بود و شب هم خوب نخوابیدم.
خلاصه،امروز بهم گفتن مهد مورد نظر منو نپسندیده.اون قدر خوشحال شدم که یادم نمیاد آخرین خوشحالی با این شدتم کی بوده:)
من محض تجربه ش این کار رو قبول کردم و همون یه روز تجربه برام کافی بود تا بفهمم من آدم درس دادن به کودک نیستم و الان معتقدم معلمی کار دیوونه هاست:)
به قدری احساس خلاصی میکنم و به قدری انرژی پیدا کردم که میخوام شروع کنم دوباره باشگاه رفتن و تو خونه ورزش کردن.
دو روز گذشته ام اصلا خوب نبود.نمیخوام جزئیات بنویسم ولی این پست خیلی مرتبطه.متنفرم از سنت و خیلی خوشحالم که بالاخره خانواده م فهمیدن.اونقدر گریه کردم که به عمرم گریه نکرده بودم و تمام حرف هام رو گفتم و آخرش یه حس خوب داشتم از درک شدن.برای آدمی مثل من که حرف زدن از درونیاتش با دیگران و خصوصا خانواده سختشه تجربه ی واجبی بود.باید بیشتر این کار رو کنم.
تو هر خانواده ای یه آدم قالتاق هست که میخواد حق دیگران رو بخوره.حالا چه درآوردن مال کسی از دستش باشه چه درآوردن ارث.جالب قضیه اینه که این آدم کسیه که معمولا پدر و مادر بیشترین خرج و زحمت رو روی اون کشیده.آدم هایی دیدم که پسر خانواده رو فرستادن دانشگاه و دختر خانواده بی سواده.بله،کاملا بی سواد.حتی به سبک قدیمی ها نفرستادن کلاس قرآن تا حتی خوندن اون رو یاد بگیره.بعد همین پسر تمام املاک خانواده رو از چنگ شون درمیاره و اونی که از پدر و مادر مواظبت میکنه همون دختره.
این مدل خانواده ها معمولا پر جمعیتن.بالای 6 فرزند دارن و پدر و مادر هم تحصیل نکرده ن.بچه هاشون رو وابسته بار میارن و به پسرشون کمک مالی میکنن تا نزدیک خودشون خونه بخره و بمونه تا وقتی پیر شدن ازشون مراقبت کنه.البته اونی که در نهایت ازشون مراقبت میکنه نه پسرشونه نه دخترشون،بلکه عروس شونه.اینها اعتقاد دارن دختر مال مردمه و پسر برات می مونه اما وقتی زندگی شون رو میبینی اثری از این اعتقادشون نمیبینی.
+ما هم یه دونه از این قالتاق ها داریم.خون یه فامیل رو تو شیشه کرده.صبح خونه مون جلسه ی خاله هام بود.سردرد گرفتم و به خودم میگفتم چرا نرفتم باشگاه تا الان این سر و صداها رو نشنوم؟
چند شبه دوباره دارم کابوس میبینم.کابوس فرار و آزار جنسی و روانی.همون خواب های همیشگی که فقط چند وقت دست از سرت برمیدارن و دوباره برمیگردن.ایضا وسواس های فکری قشنگم هم برگشتن.اضطراب دارم و نمیدونم چه موقع قراره تو این جهان به عنوان یک زن احساس امنیت کنم.
وقتی مردم؟
پ ن:دیروز(27 آذر) تو تقویم ایرانی روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری بود.خنده داره،نه؟
این هفته پامو از خونه بیرون نذاشتم.بخوام بهتر بگم فقط چند بار در حد سی ثانیه رفتم رو بالکن رخت آویز رو گذاشتم و برگشتم تو خونه.شنبه آخرین جلسه ی کلاسم تو این ترم بود و یکشنبه شدم.همون شب سردرد وحشتناکی شدم که زد به چشمام و تا همین الان ادامه داره.چند وقته با م سردرد میشم و رو این حساب تا آخر هفته صبر کردم اما تموم نشد.فشارمو گرفتم و پایین بود.میخوام بعد از ناهار برم بیمارستان.
رسما این هفته کوالا بودم.همه ش درازکش و در بهترین حالت در حال تماشای سریال.دیگه حالم از خونه به هم میخوره.نصف آذر ماه رو با سرماخوردگی درگیر بودم و واقعا دلم نمیخواد زمانم رو بیش از این هدر بدم.دارم مینویسم تا یکم انرژی بگیرم.
+میدونم فقط جسمی نیست.از خبرهایی که از آبان تا حالا میشنوم و انگار هیچ وقت قرار نیست بهتر بشه انتظار ندارین که روی روان مون اثر نذاشته باشه؟مواظب باشیم.
هفته ی قبل فکر می کردم دارم بدترین جمعه ی عمرمو میگذرونم.امروز فهمیدم اشتباه کردم.از صبح تلویزیون روشنه و دائم یه خبر تکراری پخش میشه.از صبح تو اتاقمم و دارم فیلم میبینم که نشنوم.چند ساعت پیش رفتم یه قلپ چای بخورم و نتونستم تحمل کنم.رفتم قرصمو بخورم که قرص اشتباهی خوردم.فقط دلم میخواد فرار کنم.برم جایی که تلویزیون نباشه.تا این همه وقاحت و حماقت رو با هم نبینم و نشنوم.قاعدتا باید آدمی هم نباشه.
هفته ی پیش دکتر بهم گفت ممکنه به خاطر دارویی که بهت میدم کابوس ببینی و اضطرابت بره بالا.اگه این حسو داشتی این یکی قرص رو بخور.فکر نمی کردم بهش احتیاج پیدا کنم.کردم،اما بیدارم.
نسبت به ده روز پیش که خیلی آشفته و پر استرس بودم خیلی آرومم.اون قدر آرومم و اون قدر ذهنم نسبت به اتفاقاتی که افتاده روشنه که هیچ نیازی به نوشتن پیدا نکردم.یکی از دلایل بهتر شدن حالم خاموش شدن تلویزیونه.اون سه روزی که عزای عمومی اعلام شد بابام بیست و چهار ساعته تلویزیون رو روشن نگه داشته بود.من پناه برده بودم به اتاقم و کتاب میخوندم اما صدای تلویزیون خیلی بلند بود.دو بار از شدت استرس مجبور شدم قرص بخورم.دائم کمیک نگاه می کردم که حواسم پرت شه.
هفته ی قبل به خاطر سرما نرفتم باشگاه.تو هوای سرد حال میده تو خونه بمونی ولی بعد به خودت فحش میدی که کاش میرفتم و این سردرد و اضطراب ناشی از اخبار رو متحمل نمی شدم.اون یه هفته که تموم شد پست هایی تو اینستاگرام دیدم که در مورد خود مراقبتی بود.قبلا هم از این پست ها خونده بودم ولی این بار آدما بیشتر از قبل داشتن می نوشتن.از خبرها دور بمون،کارای فیزیکی کن،با دوستات وقت بگذرون و راجع به اخبار حرف نزنین،کارایی که بهت آرامش میده بکن تا حواستو پرت کنه مثل نقاشی،لازم نیست حتما برای خودت موضع مشخص کنی که این آخری برای من خیلی خوب بود.
دیشب برامون مهمون اومد و حالم بهتر شد.یکم در مورد هواپیما حرف زدن و من سعی کردم ساکت بمونم.خوب بود.چند روزه هم دارم کتاب میخونم و الان واقعا خوب میتونم تمرکز کنم.باید بیشتر خودمو بیرون بکشم از خونه و از این وضعیت.باید برگردم به باشگاه حتی اگه هوا سرد باشه.
یه کامیکی بود با این مضمون که یکی به دوستش گفته بود اگه 20 هزار نفر رو بکشیم مساویه با کاشتن 20 میلیون درخت و دوستش جواب داده بود بعضی وقتا عجیب میشی.من اینو فرستادم واسه خواهرم و در جواب گفت تفکر ترسناکی داره.
خب منم موافق بودم با خواهرم ولی به حرف اون کامیکه هم فکر کردم.حالا از دیروز دارم میبینم یه جایی به وسعت اروپا داره تو آتیش میسوزه و اون وقت هم کلاسی من با افتخار میگه من یه لباس رو دو بار نمیپوشم.دخترم ( که هشت سالشه) هم مثل منه.خواهرم از یه فردی صحبت کرد که مهمونی های بزرگش رو با یه بار مصرف برگزار میکرد و من تازه کمتر از یه ساله فهمیدم که صنعت لباس بعد از نفت آلوده کننده ترینه.
ما چرا هیچی نمیدونیم؟من حیرت زده شدم وقتی فهمیدم دستمال کاغذی و نوار بهداشتی از چی و چجوری و به چه قیمتی ساخته میشن و بیشتر لباس هامون از نفته نه گیاه.تمام زندگی مون رو پلاستیک برداشته:پلاستیک میخوریم،پلاستیک می نوشیم و پلاستیک میپوشیم.آب،خاک،هوا و بدن مون آلوده شده.گرمایش جهانی داره خونه مون زمین رو نابود میکنه.در جریانیم که زمین یعنی زندگی ما؟که اگه از جنگ جهانی سوم هم نجات پیدا کنیم زمین مارو نابود میکنه چون خودمون نابودش کردیم؟
+عنوان هشتگیه که داره راهکارهای عملی میده برای مبارزه با نابودی زمین.لطفا سرچ کنین.
داداش کوچیکه و پسرعموم چند وقته شروع کردن با هم کار کردن.قارچ پرورش میدن.الان دو روزه شروع کردن به جمع کردن محصول شون.خیلی براشون خوشحالم.به خصوص برای داداشم که هنوز نوجوون حساب میشه.خوشحالم چون خودم وقتی نوجوون بودم دلم میخواست کار کنم اما چیزی بلد نبودم.مامان و بابام هم فکر می کردن تا دانشگاه نری مهارت کسب نمیکنی.الان نسبت به اون موقع فکرشون خیلی فرق کرده.من که دانشگاه میرفتم هرکاری میخواستم بکنم بابام می گفت فعلا فقط درست رو بخون.متنفر شده بودم از درس و از این جمله.اما برادرم در حین تحصیل کلاس زبان رفت.به هر حال آدم رو بچه های قبلی یه چیزی رو تست میکنه و سر بعدی باتجربه میشه.
دخترخاله ی بزرگم میخواسته باشگاه رفتن رو شروع کنه.یه جلسه رفته و سرش گیج رفته و مربی بهش گفته کم خونی داری و برو دکتر.دکتر هم کم خونی شدید تشخیص داده و قرص آهن تجویز کرده.دخترخاله م به طب سنتی اعتقاد داره و رفته و علاوه بر پرهیز غذایی بهش بادکش هم توصیه کرده و انگار بعد از یه مدت،حالا حالش خوبه.دور و بر من پر از زن هاییه که از کم خونی و پوکی استخوان و آرتروز و دیسک کمر درد میکشن.باید یادم باشه تا مراقب خودم باشم.باید بیشتر ورزش کنم و سالم و کافی غذا بخورم و بیشتر بخندم.
بعضی وقتا درمان های سنتی رو هم تست کردم اما از اون جایی که اثری روم نداشته و در نهایت داروهای شیمیایی بوده که درمانم کرده نمیتونم قبولش کنم.چیزی که میتونم بپذیرم ساخت دارو از گیاه هاست اونم تو آزمایشگاه تحت شرایط کنترل شده و مشخص بشه دقیقا چقدرش روی چی قراره تاثیر بذاره.نه که جوشونده ی یه گیاه رو بهم بدن و بگن برای ده جای بدن خوبه.بادکش رو میتونم بپذیرم چون شبیه ماساژ عمل میکنه.اما حجامت رو نمیتونم قبول کنم که اثر میذاره.برای من حداقل نداشته.اما پرهیز غذایی رو قبول دارم.بدن هر انسانی یه چیز خاصه که حتی با بدن برادرش هم فرق داره.پس طبیعیه که غذاها اثرات متفاوتی روش داشته باشن ولی این رو هم خودت میتونی بفهمی.تویی که میدونی نمیتونی غذاهای مایع رو هضم کنی،شکلات باعث سردردت میشه و گلابی بهت تهوع میده و با لوبیاپلو سرشار از انرژی میشی.
تا الان فقط سه بار تو زندگیم ماساژ حرفه ای گرفتم.دوبار وقتی که گردنم گرفته بود و ماساژ موضعی درمانی حساب میشد و یه بار هم دیروز.با چهار نفر دیگه از یکی وقت گرفتیم و اومد خونه.ماساژ من ماساژ عمومی کل بدن بود و فهمیدم که من ماساژ موضعی برام بهتره.چون اکثرا گردن و شونه ام درد میکنه.دفعه ی بعد اون رو امتحان میکنم و اگه اون جوری نبود که دوس داشتم میرم پیش همون ماسور اولی.
یه روان پزشکی قبلا میرفتم که حدود 8 ماه بود نرفته بودم پیشش.دیروز رفتم مطبش و دیدم ای بابا،از اینجا رفته.همیشه وقتی از منشی مطب جدید میپرسم میگن نمیدونیم کجا رفته و منم نرفتم بپرسم.زنگ زدم 118 و جواب ندادن.اطلاعات همون ساختمون هم خالی بود.از آزمایشگاه پرسیدم و نمیدونست.گوگل کردم و آدرسی که داده بود اون سر شهر بود.دنبال روان پزشک جدید گشتم و یه جا هم حضوری رفتم و آدرس مورد نظر خالی بود.بقیه ی آدرس ها رو تلفن کردم و میگفت اصلا چنین شماره ای تو شبکه نیست.بعد از یک ساعت ناامید رفتم مطب قبلی و از منشی پرسیدم و در کمال تعجب میدونست و آدرس هم دو کوچه پایین تر بود.ساعت نزدیک هشت بود که رسیدم اونجا و دکتر هنوز بود و چون همیشه خلوته رفتم تو.
نکته ای که میخوام بگم طرز نسخه نوشتنه دکتره.تا حالا هیچ دکتری ندیدم نسخه ی الکترونیک بده.تو دفترچه اصلا نمینویسه.پارسال که این کارو کرد من فکر کردم قراره دفترچه های کاغذی کلا حذف بشه و خیلی خوشحال شدم.اون همه هدر رفتن کاغذ برای دفترچه اصلا معقول نیست وقتی میشه پرونده ی الکترونیکی داشته باشی.اما زهی خیال باطل.فقط همین دکتر این کارو میکنه.کاش وزارت بهداشت کمی اهمیت بده و کاری که اینقدر راحته و سامانه ش هم موجوده رو انجام بده تا از این همه هدر رفتن منابع جلوگیری بشه.یه دستورالعمل اجرایی به تمام پزشک ها واقعا واجبه.
بعضی وقتا میرم خرید و یه تیکه میخرم.کوله یا کیف هم دارم اما فروشنده ها عادت کردن به دادن پلاستیک.معرکه ترینش وقتی بود که یه تیکه لواشک خونگی که تو نایلون پیچیده شده بود رو گذاشت تو پلاستیک و داد دستم.اون لحظه اون قدر خسته بودم از این که همه چیز رو میذارن تو پلاستیک که هیچی نگفتم.ولی از همه اعصاب خرد کن تر اون فروشنده هایی ان که زیاد ازشون خرید میکنی و میبینن هر دفعه که کیسه یا کوله دارم یا اصلا دستم میگیرم خریدم رو ولی باز پلاستیک میدن.نمونه ش پارچه فروشی که تقریبا هرماه ازش خرید می کردم وقتی کلاس خیاطی میرفتم.
خانواده ی من زیاد چیزای بسته بندی نمیخرن.برای مامانم مهم بوده که ما هله هوله نخوریم و من و خواهرم اینطوری شدیم اما در مورد برادرام نتونست زیاد مراقبت کنه و هر از گاهی چیپس و پفک و کیکی میخرن،در حالی که منو خواهرم لواشک خانگی و کشک و هر از گاهی شکلات تلخ میخوریم.از وقتی هم من با جنبش پسماند صفر آشنا شدم هرچیزی یاد گرفتم رو به خانواده انتقال دادم و راه های جایگزین زیادی هم برای چیزای غیر پایدار پیدا کردم.مثلا با کاپ قاعدگی و نوار بهداشتی های پارچه ای نخی آشنا شدم که چقدر از حساسیت من کم کرد و کلی از تولید زباله ی غیر قابل بازیافت جلوگیری شد.یاد گرفتم میشه حبوبات و آجیل رو فله خرید که بسته بندی نداشته باشه.آخه اینا تو ایران بازیافت نمیشن.یاد گرفتم که به جای صابون مایع میشه از صابون جامد استفاده کرد که ارزون تره و به نظر من دیرتر تموم میشه.چیزایی که دابل بسته بندی شدن نمیخرم.مثلا کرمی که گذاشتنش تو یه جعبه ی مقوایی.با کمد کپسولی هم که از قبل آشنا بودم.حالا با دونستن،اونقدر حساسیتم زیاد شده که بسته بندی زیادی اعصابمو خرد میکنه.میگم واقعا مردم این چیزا رو نمیبینن؟مامانم میگه نه،تو چون میدونی میبینی و حالا واقعا به این جمله معتقد شدم که دونستن رنجه.دونستن تو جایی که بقیه نمیدونن و نمیخوان بدونن رنجه.
درسته که مردم هم باید حرکتی کنن اما وقتی جایی زندگی میکنی که مردم رو از اطلاعات دور نگه میدارن و به مردم چیزی نمیگن چون معتقدن نمیفهمن،چیکار باید کرد؟من به کار خودم ادامه میدم اما سعی میکنم به هر کی میشناسم هم آگاهی بدم به این امید که مردم مطالبه کنن تا حکومت هم بالاخره بپذیره که مردم شعور و آگاهی دارن.
یه پست خوندم راجع به حادثه ی قطار نیشابور در سال 82.یادآوری هم کرده بودن که چند هفته قبلش زله ی بم اتفاق افتاده بود.یادم اومد اون موقع ها چقدر میترسیدم.یازده سالم بود خب.شبا که میخوابیدم به آوار فکر می کردم.چند هفته ای طول کشید تا بهتر بشم و به هیچ کس هم درباره ی نگرانیم نمی گفتم.یادمون نداده بودن.
چند هفته قبل رفته بودیم مهمونی خونه ی دخترخاله م.همون موقع ها که سلیمانی رو کشتن.راجع به همین موضوع داشتیم حرف می زدیم و لحن صدامون عوض شده بود و تن صدا بالا رفته بود.یهو دیدم بچه ی دو ساله ی دخترخاله م داره با تعجب نگاه مون میکنه.گفتم حالا بیایین در این مورد حرف نزنیم بچه داره میبینه.فکر نکنیم نمی فهمه.
کل عمرمون جلوی ما بچه ها اخبار گوش دادن.تو خیابون فحش های ناجور شنیدیم و دعوا و اعدام دیدیم.ایران کشور مناسبی برای یه بچه نیست.
چند شب پیش خواب دیدم رفتم خونه ببینم واسه خرید.همه جای خونه رو چک کردم که یهو یکی با شات گان از بیرون بهمون شلیک کرد.به طرز غریبی که توی خواب ها غریب نیست میدونستم میخواد دخترخونده م رو بکشه.فرار کردیم و از یکی از چند نفر آدم ترسیده خواستم زنگ بزنه پلیس.پلیس اومد و اون زنیکه ی قاتل فرار کرد.استرس و خشکی دهن و تپش قلب شدید داشتم و همین لحظه بود که بیدار شدم و دیدم که واقعا تپش قلب دارم و ترسیدم و دهنم خشک شده.
+ ای اون وسط چیکار میکرد؟!
*تازگی میتونم برای بیشتر عواملی که تو خواب هام میبینم یه نمود و دلیل خارجی پیدا کنم.به اون قاتل یه حس احترام داشتم و اونم به خاطر شخصیت قوی و با اعتماد به نفسی بود که ازش حس می کردم.من عاشق تمام شخصیت منفی های زن فیلما هستم:) برای ن کوبانی هم همین حس رو داشتم که البته اونا منفی نیستن ولی کاریزماتیک که هستن.
یه افسانه ای وجود داره به اسم شاماران.الان شما اگه سرچ کنین با یه داستان سیندرلا طوری مواجه میشین به اضافه ی این که زن داستان قدرت جادویی داره.چند وقت پیش مطلبی خوندم که نشون میداد چرا این داستان به این صورته و صورت اصلیش چه شکلی بوده.لب کلام این بود که موقع نوشتن این داستان ها اونها رو از مردان پرسیدن و اونا برداشت و روایت خودشون رو از این داستان گفتن.فراموش نکنیم که ن افسانه ها رو میساختن ولی چون اکثرا نوشتن نمیدونستن نویسندگان مرد داستان رو از زاویه ی دید خودشون نوشتن.زاویه ی دیدی که ساخته ی اجتماع از تعریف زن و مرده و در واقع هر دو ( و گاهی بیشتر از هر دو جنس) اسیر این کلیشه ها شدن.
دیزنی به تازگی داره داستان های کلاسیک رو تغییر میده و با ساختارشکنی زن ها رو قدرتمند( نه فقط از لحاظ جسمی) و نقش اصلی تصویر میکنه.به انیمیشن های موآنا،مولان و رالف اینترنت رو خراب میکنه نگاه کنین تا متوجه بشین چی میگم.علاوه بر اون انیمه های نائوسیکا از دره ی باد،پونیو یا کیکی هم قهرمان های زن دارن.برای من که تازگی فهمیدم فرهنگ های شرقی تر از ما چقدر هنوز بسته و مردسالارن،نائوسیکا مثل یه معجزه س.
خارج از انیمیشن میشه تو زمینه ی کتاب و نوشتنی ها هم اهمیت روایت نه و تازگی اونو دید.وقتی میبینی تو یه زمانی نوشتن رو کاری مردونه میدونستن و ن نویسنده برای فروش کارهاشون از اسم مردانه استفاده می کردن و با چه استقبالی هم روبرو شدن میفهمی که تمام اون حرفا خزعبلاتی بیش نبوده و روایت من به عنوان یه زن چقدر مهمه.اینجا میفهمی خواهران برونته و جین آستن و کولت و ویرجینیا وولف چه کارهای بزرگی کردن.
اگه صفحه ی اینستاگرام دارین و در مورد دغدغه هاتون به عنوان یه زن مینویسید میفهمید که چی میگم.برای هر مطلبی با کلی کامنت و دایرکت مواجه میشی که حیرت زده ت میکنه از طرز تفکر آدما و این باعث میشه خیلی ها خودشون رو سانسور کنن یا کامنت ها رو ببندن.یه دوچرخه سوار زن اومده تو صفحه ش از غیر ارگونمیک بودن زین دوچرخه و فشاری که به والوا میاره صحبت کرده و بهش حمله کردن و جالبه که چقدر زن اومدن و از تجربه ی مشترکشون گفتن.تهش چی شد؟خب،یه شرکتی دست به کار شده زین مخصوص برای زنها بسازه.من متعجبم مردها بهشون فشاری نمیاد؟
یکی تو صفحه ش از پارتنرهایی که داشته مینویسه و بار اروتیک هم نداره و تو میفهمی که فلان چیز در رابطه نرماله و همه کشمکش بر سر فلان مسئله دارن.یاد میگیری چه رفتاری نرماله و چی بی احترامی.تو یه صفحه ی وکالت از حقوقت در ایران به عنوان یه زن آگاه میشی و میفهمی اروپا چی داره و ما چی.
میخوام بگم رسانه های اجتماعی چقدر به بلندتر شدن صدای ن و روایت زندگی از دید اونها کمک کرده.میخوام بگم که نوشتن ما بی فایده نیست.بنویس دوست عزیز.شاید ندونی ولی تغییر عرف جامعه در گرو تغییر رفتارهای آدم های یه جامعه س و این در گرو نوشتن شماست.عرف قانون میسازه.
+چقدر سرعت نوشتن و حرف زدن از سرعت فکر کردن پایین تره.از پنج صبح بیدارم و خوابم نبرد دوباره و یه میلیون فکر تو سرم بود که یکیش شد این پست.
اداره ی بابام بهشون گفته روزی دو نفرتون نیایید سر کار.دیروز پاشدم میبینم ساعت هفته و هنوز خونه س.پرسیدم چرا نرفتی؟گفت قهرم:) مامانم صدای حرف زدن مارو شنیده و رو حساب این که بابا خونه س پس حتما ساعت شیش و نیمه از خواب بیدار نشد.یه ساعت بعد همچنان صدای بابا میاد و اون وقت بیدار شده و دیده ای داد بیداد،ساعت نزدیک هشته.دیرم شد.هر روز ساعت هفت و نیم میره صبحونه و داروهای والدینش رو میده.
دیشب هم اخبار اعلام کرد پنجشنبه و شنبه ادارات تعطیلن.مامانم گفت:حالا که چهار روز بابا خونه س با پسرا به کار میزنیمش خونه رو تمیز کنیم:)
تا الان هر هفته جمعه یه اتاق رو تمیز کرده بودیم و من هم کابینت ها رو تمیز کرده بودم و چیز خاصی نمونده.
+آموزشگاه زبانم تا پونزده فروردین تعطیل کرده و مطمئنم وقتی بریم،کلاس فوق العاده خواهیم داشت.رو این حساب میخوام خودم تو خونه پیش مطالعه کنم که هم یادم نره و هم زودتر یاد بگیرم.چهار تا کتاب نخونده هم گذاشتم رو میزم که بخونم.فعلا که دوتاش رو شروع کردم.
تو اینستاگرام یه ویدئو دیدم از مردم ووهان که چیکار میکنن تو خونه.از تنیس و بدمینتون و ویدئو ساختن و رقصیدن بگیر تا ماهی گیری از آکواریوم! میبینم که خیلی ها تو اینستاگرام از خونه موندن حوصله شون سر میره و به خودم میگم خوبه که من درونگرام وگرنه دیوونه میشدم.با این حال پیاده روی و دوچرخه سواری میرم چون به طبیعت دسترسی دارم.
*تو این پست دنبال نکته ی آموزشی نگردین.صرفا یه روزانه نویسیه.
"چندی پیش هنگام غروب یکی از همسایه ها زنگ در خانه مان را زد و از ما خواهش کرد که همگی بر علیه بیمارس آبله واکسینه شویم.او فقط یکی از هزارن داوطلبی بود که در شهر نیویورک زنگ درها را می زدند.آن زمان مردم وحشت زده به صف های واکسیناسیون هجوم می آوردند.بیش از دو هزار پزشک و پرستار شبانه روز با هیجان،انبوه مردم را واکسینه می کردند.علت این همه هیجان چه بود؟هشت نفر در شهر نیویورک قبلا به آبله مبتلا بودند.دو نفر نیز جانشان را از دست داده بودند.مرگ دو نفر در جمعیت هشت میلیونی!
الان درست سی و هفت سال است در این شهر زندگی میکنم ولی هنوز کسی زنگ خانه ام را برای هشدار به خاطر بیماری روانی حاصل از اضطراب نزده استهیچ کس در این خانه را نزده تا بوید از هر ده نفری که در ایالت متحده زندگی می کنند یک نفر مبتلا به از هم پاشیدگی روانی خواهد شد.بنابراین بخشی از این کتاب را برای نواختن در خانه شما و هشدار به شما می نویسم."
این شروع بخش سوم کتاب چگونه بر فشارهای روحی و نگرانی ها غلبه کنیم و زندگی را آغاز کنیم هست که تو ایران ترجمه شده به آیین زندگی.امروز صبح وقتی به این بخش رسیدم دیدم چقدر شبیه این روزای ماست:یه بیماری ویروسی،اخبار مختلف و مرگ و آدم هایی که بعضی هاشون از تصوری که از این بیماری ساختن بیشتر از خودش زجر میکشن.
چند روز پیش از بیرون که اومدم وقتی داشتم دست هام رو میشستم یاد چرنوبیل افتادم.با خودم فکر کردم حتی غذایی که میخوردن اشعه بهش نفوذ کرده بود اما نه میتونستن تمیزش کنن و نه میتونستن نخورن.وضعیت ما اصلا قابل مقایسه با اونا نیست.ما اگه بریم شهر کوچیک یا روستا احتمال مریض شدن مون به خاطر تماس کمتر،کمتر میشه.اگه بهداشت دست و روبوسی رو رعایت کنیم مریض نمیشیم.اگه سیستم ایمنی مون قوی باشه و حتی مریض هم بشیم خوب میشیم.پس چرا خودمون رو با نگرانی ضعیف کنیم؟
+میدونم دو درصد مرگ مال کشور ما نیست و احتمالا بیشتر از این هاست.اما وقتی کاری از دستت برنمیاد چرا نگران باشی؟
برادرم رفته دکتر و رژیم گرفته.اما زهی خیال باطل اگه فکر می کنین برادرم رژیم گرفته،همه رژیم گرفتیم! برنامه ی غذاییش چسبیده به یخچال و من و مامان تقریبا هر روز ناهار رو از روی اون درست میکنیم.غذاهاش چیزای نرمالین.فقط صبحونه ها و شام هاش خیلی کمه که ما اون وعده ها غذای متفاوتی میخوریم.یه لیوان شیر با دوازده تا بادام و یک خرما،منو نهایتا یه ساعت سیر نگه میداره یا شام اگه سوپ باشه نیم ساعت بعد گشنه ام.برادر در ظاهر خیلی خوب لاغر شده.بلوزش ازش جدا می ایسته اما چند روز پیش گفت گرسنه ام.اون رژیم واسه دو هفته بود و باید دوباره میرفت رژیم جدید می گرفت اما دکترش نبود و همون رو تکرار کرد و حالا به وضوح مشخصه که این براش کافی نیست و میان وعده هاش هم باید عوض شه.رژیم گرفتن و ورزش به چشم بیننده آسونه ولی پدر و مادر درآره.
+یه کار واجب اداری داشتم و رفتم خدمات پلیس.نمیدونم واقعا چی بگم.به خاطر هماهنگ نبودن ارگان ها با هم ما تاوان میدیم.فرستادنم اداره ی پلیس تا یه تاییدیه بگیرم و آقاهه زنگ زد به خدمات و گفت وقتی مدارک خواناست ارباب رجوع رو نفرستین اینجا.نیازی نیست.بخش نامه ای در این مورد صادر نشده.دوباره برگشتم و کارم انجام شد.به اندازه ی موهای سرم از دیگران چنین داستان هایی شنیدم.واقعا نیازه سیستم اداری رو بکوبن از نو بسازن.باز خوبه خیلی کارها رو میشه اینترنتی انجام داد وگرنه ملت هنوز برای گرفتن حقوق ماهانه شون تو بانک صف میبستن.
*ترجمه ی یه ضرب المثل ترکی
درباره این سایت